یکشنبه 01.12.2024

 

بعد از مدتها بیماری دوباره شروع به نوشتن میکنم 

داستان سونیا

دل سوخته یا بدن سوخته کدام زخمش عمیقترو کدام یک قابل معالجه است

 

در بعضی مواقع غیرازمراجعین با وقت قبلی ، کسانی را هم بدون وقت قبلی میپذیرفتم

روزی در اداره  برای آوردن قهوه به آشپزخانه رفتم  که ناگهان در اطاق انتظار از دیدن چهره ایی دلخراش به لرزه افتادم  خانمی که وقت قبلی تداشت همراه یک سرپرست در انتظار بود. بعد از دقیقه ایی بخود امدم قهوه را فراموش کرده و انها را به اطاقم راهنمایی کردم . دهانم کاملا خشک شده و حرف زدن بسیار دشوار بود . صورت این خانم چنان از سوختگی دلخراش بود که دیدن ان مرا  بیاد فیلمهای وحشتناک میانداخت . گوشهایش در اثر سوختگی از بین رفته و گونه هایش درهم چروکیده و چانه اش بطور عجیبی به غبغبش چسبیده بود . ولی چشمانش که آتش فروزانی در آن شعله ور بود،سالم بودند و از من مدد میخواستند.  بلاخره توانستم صحبت کنم و از سرپرست جویای دلیل آمدن شدم. سعی کردم صدایم طبیعی و ملایم باشد ولی قلبم بشدت میطپید. سرپرست گفت: « اسمش سونیا است ازکشور افغانستان ، صحبت نمیکند فقط عکس زن جوان بسیار زیبا یی را به سینه اش میفشارد و اشگ میریزد . » با زبان فارسی به او روز بخیر گفتم . با نگاهی ملتمس وبمن نگریست و زیرلب گفت:«کمکم کن» . با اشاره سر به او قول دادم.   بعد از گفتگوی طولانی با سرپرست و امکانات کمک ، قرار گذاشتیم هفته ایی دوبار او را پیش من بیاورند ولی من با او تنها صحبت کنم. زمان خداحافظی دستم را به چهره اش کشیده به چشمانش خیره شدم  و با لبخندی گفتم :«آنچه در توان دارم از تو دریغ نمیکنم » عکس را محکمتر به سینه اش فشرد وبا لبخند محزونی  از اطاق خارج شد.  تمام روز و حتی شب در خواب چهره درهم تنیده اش از نظرم محو نمیشد . آرزو میکردم که با امکانات معالجات در آلمان، سونیا بتواند  یک زندگی نسبتا آرامی را داشته باشد

دوروز بعد سونیا آمد. موهای بلند سیاهش روی گوشها و نیمی از چهره اش را پوشانده بود

 روبرویم نشست وگفت: « خانم صنعتی بارها آرزوی مرگ کردم و حتی دوبار اقدام به خودکشی ولی ناموفق» فقط نگاهش میکردم  ادامه داد : « برای من امیدی است ؟ » با آه بلندی گفتم : امکانات بسیار است ، ولی فکر نکن مانند قبل از حادثه میشوی » ناگهان سرش را بلند کرد درچشمانم نگریست و گفت: « حادثه؟ »  «نه نه حادثه نبود عمدی بود مرا اتش زد . » اهسته پرسیدم : چه کسی ترا آتش زد برایم تعریف کن . عکس را از روی سینه اش برداشت و نشانم داد.    واووووووو دختری پانزده . شانزده ساله بسیار بسیار زیبا  با لباس عروسی بر روی مبلی نشسته بود و با چشمانی غمگین به دوربین مینگریست . پرسیدم : این کیست ؟  با انگشت به سینه اش اشاره کرد و آهسته گفت « من »  وبا همان لحجه شیرین زبان دری سوال کرد :

« چقدر وقت دارم ؟» گفتم من برای تو استثنا دوبار در هفته وقت گذاشتم . سرش را تکان داد و گفت: « نه  اگر شروع کنم نمیتوانم نیمه کاره پایان دهم  دردناک است باید مانند استفراق همه را یکجا خالی کنم .» لحظه ایی نگاهش کردم و بعد  گوشی تلفن را برداشتم و نوبت های بعدی را به روزهای بعد موکول کردم . با قلبی پر طپش و کمی ترس منتظر شنیدن داستانش شدم و گفتم: قبل از شروع آیا برایت نوشیدنی ، قهوه یا چای بیاورم ؟ با هیجان یک کودک گفت : « قهوه ، قهوه های آلمان خیلی خشمزه است »  برخاستم و از آشپزخانه برای هردو مان فنجانی قهوه آوردم

بعد ازبا لذت نوشیدن  جرعه ایی  گفت: « پدرم زمین دار بود و رعیت های بسیاری داشت ، من کلاس هشتم بودم که یکی از رعیت ها که پیش پدرم بسیار عزیز بود به خواستگاری آمد. » در این لحظه  سکوت کردومن پرسیدم توهم از او خوشت میآمد؟  سرش را به حالت منفی تکان داد و گفت : « بیشتر از دیگران از او بدم میآمد ، چون چیزی در نگاهش بود که مرا میترساند » جرعه دیگری قهوه خورد و ادامه داد که: « پدرم بسرعت موافقت کرد و در جواب مخالفت من گفت  او جانشین بعدی من است  به او خیلی اعتماد دارم »   «خانم صنعتی میدانید چقدر دردناک است که ترا از مدرسه بکشانند و سر سفره عقد بنشانند انهم با کسیکه از او میترسی ؟ » گفتم: این داستان را بارها شنیده ام.  ادامه داد: « پدرم جشن مفصلی  در دو روز گرفت ، روز اول با لباس سبز و روز دوم با لباس سفید »  اهی کشید و ادامه داد : « همسرم مرا به برای زندگی  به خانه والدینش برد که همراه دو پسر و سه دختر دیگر با هم زندگی میکردند وما در اطاقی کوچک با یک فرش و چند پشتی و یک دست رختخواب که جهیزیه من بود  زندگیمان را آغاز کردیم »  در این لحظه سونیا نگاهش را از پنجره به درختان بیرون دوخت و در یک حالت خلسه ادادمه داد که: « از همان هفته اول سر ناسازگاری خانواده اش شروع شد و ایرادها ، فحاشی ها، و شب از همسرم کتک خوردن ها ، فقط یکی از برادر شوهر هایم پشتیبانم بود . »  پرسیدم  آیا خانواده ات از وضعیت تو خبر نداشتند ؟  سری تکان داد و گفت « مادرم میدانست و معتقد بود باید تمکین کنم چون اکثر عروس ها مثل من هستند  بچه دار بشم خوب میشه.»  از همسرم پرسیدم : «چرا مرا میزنی مگر چه خلافی کردم ؟»  فریاد میزد « تو به والدین من توهین کردی و کارهای خانه را انجام نمیدهی »  گفتم: « من خانه پدرم در ناز نعمت بزرگ شدم و هرگز یک سیلی نخوردم»  با عصابنیت مشتی به شیشه پنجره زد که شیشه شکست و دستش خونی شد  بعد با خشم بیشتر لگدی بمن زد و گفت : « پدرت بلد نبوده چطور ترا تربیت  کند همانطور که بلد نیست با رعیت چگونه رفتار کند  من باید هم ترا و هم پدرت را ادب کنم »   سونیا خواست جرعه ایی دیگر قهوه بنوشد ولی فنجان خالی بود . برخاستم و دوباره برای هردویمان قهوه آوردم  در آنزمان ها سیگار کشیدن در همه مکانها مجاز بود و من از روی استرس بسیار ناخودآگاه سیگاری آتش زده و با ولع پکی به آن زده دودش را به ریه ام فرستادم و گویا با رسیدن دود توتون به ریه ام آرامشی یافتم . نمیتوانستم زیاد به چهره سونیا نگاه کنم.  نگاهی به سیگار من کرد و با دهان کجش لبخندی زد و پرسید : « بمن هم یک سیگار میدهید ؟ از وقتی در کابل از بیماستان خارج شدم گاهی سیگار میکشم » سیگاری تعارفش کردم که او نیز با ولع دود آنرا فرو داد و گفت : « یک سال گذشت و من باردار شدم  تمام امیدم به این نوزاد بود و در آرزوی داشتن یک پسرماه ها را سپری میکردم چون بدنیا آوردن دختر از نظر خانواده همسرم جرم بود. تمام دوران بارداری را با نماز و دعا و گریه و ترس گذراندم. سرانجام دختری بسیار زیبا بدنیا آوردم و هدیه من کتک، فحاشی، و توهین بود  آنها معتقد بودند که من شوم هستم. این وضعیت ادامه داشت تا دخترم یکساله شد .  روزی همسرم زودتر از سر کار به خانه آمد و باعصبانیت و فحاشی به پدرم مرا زیر لگد گرفت و میگفت: «این پدر بیشرفت حاضر نیست زمین زراعی را بنام من کند ولی من میدانم چه بلایی سرش بیاورم  »  ناگهان گویی پرده ایی از روی چشمانم عقب رفت و فهمیدم که هدف ازدواج با من بالا کشیدن زمینهای پدرم بوده . در این لحظه گویی نیرویی تازه یافتم  لگدی محکم  به او زدم و از زیر دستش فرار کرده به حیاط دویدم و قصد داشتم منزل را ترک کنم که ناگهان مایع سرد و بد بویی بمن پاشیده شد  نفت و صدای کبریت و شعله های جهنم که مرا میسوزاند به هر طرف میدویدم و فریاد میزدم  که ناگهان برادرشوهرم با پتویی به روی من افتاد که خاموشم کند و برروی برادرش نعره میزد « بیشرف  نامرد چکار کردی » در این لحظه از هوش رفتم 

« خانم صنعتی یکسال در بیمارستان سوانح سوختگی کابل بستری بودم و ده بار از پوست پاهایم برداشته و صورتم را جراحی کردند تا بتوانم  بینی داشته  که نفس بکشم  دهانی داشته تا غذا بخورم و بعد ار اینهمه جراحی اینست چهره  گردن و سینه من»  همسرم  با شکایت پدرم و شهادت برادرش به دوسال زندان محکوم شد و بعد از اخراج پیام داد هرکجا باشی میکشمت

از کابل توسط دوستانی به هرات فرار کردم و در خانه ایی کلفتی میکردم  بازهم پیدایم کرد و پیام فرستاد  دوباره فرار کرده به مزارشریف رفتم  و آنجا خانواده ایی ثروتمند فرار مرا به آلمان برنامه ریزی کردند و اکنون من اینجا هستم .» پرسیدم  دخترت چه شد ؟ گفت :« دورا دور خبر دارم که همانجا زندگی میکند الان باید چهارساله باشد » در این لحظه اشگانش چون سیلابی بر گونهای درهم تنیده اش جاری شد . جلسه  آنروز ما سه ساعت طول کشید و هنگام خداحافظی دوباره قول دادم که هر کار لازم را برای  بهبودی او انجام میدهم 

تلاش بعدی من در چند ماه آینده تماس با اداره مهاجرت و تعین وقت مصاحبه پناهندگی بود ، چون معالجه سونیا بستگی به نوع اقامت او و بعد تامین مخارج جراحی ها از طریق بیمه درمانی بود  در این فاصله هفته ایی دوبار با سونیا ملاقات داشته و سعی میکردم نور امید را در دلش شعله ور کنم از هر دری صحبت میکردیم ، از آرزوهایش و دیدگاهش به جامعه شرق و غرب، دختر باهوشی بود و آرزویش صلح جهانی بود

سونیا خیلی کم از محل اقانتش خارج میشد و بخاطر چهره در هم تنیده اش از مردم فرار میکرد حتی حاضر نبود به کلاس زبان برود  ولی سرپرستش در منزل به او آموزش میداد و او با کوشش بسیار پیشرفت چشمگیری داشت . بلاخره بعد از نامه نگاریهای بسیار بعد از پنج ماه نامه ایی از اداره مهاجرت مبنی بر وقت مصاحبه آمد  آنروز سونیا با ترس و هیجان بسیار به ملاقاتم آمد

«خانم صنعتی میترسم  اگر قبول نشوم و مرا به افغانستان باز گردانند من کشته میشوم »  گفتم  « تو حتما با داستانی که داری  قبول میشوی »  با هیجان گفت: « داستان  نه  نه  داستان نیست  این واقعیت زندگی من است»  با لبخندی گفتم ببخشید من بد عنوان کردم منظورم با اتفاقی که برایت افتاده و اینکه جانت در کشورت در خطر است»

التماس کنان گفت: «شما با من بیایید  تمنا میکنم  شما که باشید قوت قلب دارم » پاسخ دادم « قانونا من بعنوان مترجم مورد اطمینان میتوانم در کنارت باشم  امروز نامه ایی مینویسم و این تقاضا را کتبا به اطلاع اداره مهاجرت میرسانم» در چشمانش نوری درخشید که قلب مرا بلرزه درآورد.   در روز مصاحبه او را از محل اقامتش برداشته و با ماشین بسوی اداره مهاجرت حرکت کردیم در تمام طول راه سکوت کرده و در فکر فرو رفته بود و من نمیخواستم خلوتش را متزلزل کنم . در اطاق مصاحبه  خانم مصاحبه گر و مترجم نشسته و منتظرما بودند که با دیدن چهره سونیا دهانشان باز ماند .  بعد از معرفی ، گفتگو آغاز شد  و بعد از سوالهای معمولی

 مصاحبه گرپرسید دلیل پناهندگی شما چیست ؟  سونیا نگاهی بمن و نگاهی به آن خانم کرد، یقه بلوزش را پایین کشیده و گردن و سینه سوخته اش را عریان کرد و با گریه گفت : « از کجا آغاز کنم » و گریه کنان تمام داستانش را تعریف کرد . لحظه ایی به صورت مترجم و مصاحبه گر نگاه کردم و دیدم اشگهایشان قطره قطره بر گونه شان میغلطد .  پس از پایان به هنگام خداخافظی ناگهان سونیا از حال رفت و بیهوش بر زمین افتاد که سریعا به بیمارستان منتقل شد.  پزشک معالج بر این عقیده بود که هیجان و ترس بسیار دلیل بیهوشی است .  سونیا بعد از دوروز مرخص شد و بعد از چهار هفته جواب قبولیش امد و اقامت دایم گرفت

تازه کار و تلاش من آغاز شد تماس با جراحان زیبایی  و تقاضا نوشتن  برای بیمه درمانی تا هزینه ها جرتحی را بپذیرند . سونیا در هر جلسه با هیجان از نتجه تقاضا سوال میکرد  تا سرانجام جواب قبولی بیمه امد . با یک جراح زیبایی حوادث وسوانح ملاقات داشتیم . بعد از توضیع سوختگی و معاینه پرسیدم : « آقای دکتر چقدر امید است  لطفا واقعیت را بگویید و چون سونیا آلمانی خوب بلد نیست نمیفهمد »  دکتر پاسخ داد: اتفاقا او باید همه چیز را بداند لطفا ترجمه کنید  ما باید چند جراحی در مراحل مختلف انجام دهیم که امیدوارم شصت درصد بهبودی حاصل شود  کجی دهان ، درست کردن گوشها ، جدایی فک از غبغب و تا زیر گلو و گونه ها که مجموعا یکسال طول میکشد »  وقتی همه را ترجمه کردم  سونیا دستش را روی قلبش گذاشت و با چشمانی نمناک گفت : « تحمل میکنم» و بعد از جایش برخاست تا دست جراح را ببوسد  که او با تعجب دستش راعقب کشید ومن نتوانستم جلوی خنده ام را بگیرم . هنگامیکه بیرون آمدیم گفتم با یک نهار در یک رستوران موافقی ؟ گفت « نه خانم صنعتی نمیتوانم نگاه های ترحم آمیز مردم را تحمل کنم »  گفتم اوکی پس غذا میگیریم و به دفتر من میرویم  ولی باید قول دهی که بعد از بهبودی باهم به رستوران برویم

بعد از تدارکات اولیه معالجه شروع شد بعد از هر جراحی باید یکماه در بیمارستان میماند تا زخمها بهبود یابد و مدام در آینه بخود خیره میشد. روزی که بعد از جراحی سوم به دیدنش رفته بودم ، پرسیدم: « از بیمارستان خسته نشدی  اقامتت اینجا بیشتر از محل زندگیت در کمپ است.» جواب داد: « به بیمارستان عادت دارم ولی اینبار با امید بسیار تحمل میکنم و دوستان زیادی در میان پرستارها پیدا کردم»

عزیزانم یکسال دیگر گذشت و تغییرات در صورت سونیا چشمگیر بود  البته هرگز چهره سابق را پیدا نکرد ولی بسیار تغیر مثبت کرده و صورتی خوشآیند پیدا کرده بود . روزی بمن گفت « با من میایید میخواهم گوشواره بخرم چون الان گوش دارم » از او پرسیدم چرا هیچوقت دامن نمیپوشی ؟ گفت : « بخاطر برداشتن پوست پاهایم برای جراحی صورتم ،پاهایم زشت تر از صورتم شده» گفتم اوکی با جورابهای زخیم  میتوانی دامنهای خوشگل بپوشی که با لبخندی پذیرفت و گفت خیلی چیزها باید بیآموزم

باید اضافه کنم که سرپرست سونیا یک گروه کمکمی از بانوان خیر هامبورگ تشکیل داد و مبلغ بسیاری برای او جمع آوری شد تا لباسهای  تابستانی و زمستانی بسیار، کفش ، لوازم آرایش ووسائل دیگر تهیه شود .  سونیای دیگری متولد شد که  با اعتماد به نفس خیلی بیشتر و امید بسیار کلاسهای زبان آلمانی را گذراند و چون خیلی جوان بود فوری یک دوره کاری  دوساله را بعنوان منشی و حسابداری در یک شرکت معتبر  آغاز کرد و با موفقیت به پایان رساند .  در این فاصله ما همچنان تماسها و جلسات خود را داشتیم و سونیا قولش را عمل کرد و بارها با من و دوستان جدیدش به رستوران رفت

سونیا در همان شرکتی که دوره کاری میدید نیمه وقت استخدام و مشغول کار شد. پنج سال از اولین روز ملاقات ما گذشت و او هرروز شکوفته تر میشد همیشه مرتب و آرایش کرده بیرون میآمد ولی بیشتر مواقع دلتنگی دختر دلبندش آزارش میداد. امروز که این داستان را مینویسم آن سونیای نوزده ساله اکنون چهل ساله است و من بعلت بازنشستگی و نقل مکان کردن از هامبورگ مدتهاست که دیگر خبری از او ندارم ولی مطمئنم که همچنان با موفقیت زندگی میکند و شاید هم همسر و فرزندی داشته باشد

پیام من به همه سونیاهای دنیا

زخم بدن بهبود میابد  آرزوی بهبودی زخم روحتان را دارم